این روزها آنقدر به تو فکر می کنم که خوابهایم از پی تعیین شده است
می آیی دستم را می گیری شهر را قدم می زنیم سیما می رویم
قهوه می نوشیم شعر می خوانیم در نگاهم زل می زنی می خواهم ببوست
که زنگ ساعت به صدا در می آید و من می مانم و رویایی که در طول
روز رهایم نمی کند
:: برچسبها:
دلنوشته فراق,
|